اشنایی بامرحوم محمدباقراحدیان
/**/
ازمیان خاطرات
مرحوم احدیان یک فرهنگی اصیل زنجانی
آقای محمدباقر احدیان، این فرهنگی و دبیر دبیرستانهای امیرکبیر، شریعتی (پهلوی سابق) و دبیر دبیرستانهای دخترانه از میان ما پرواز کرد و روح و روان بزرگش در ملکوت اعلا به جاودانگی پیوست.
مجلس تشییع
و خاکسپاری این بزرگوار در میان چهار نسل از همکاران، همسالان و شاگردان به انجام
رسید و تابوت سفر آخرت روی شانه و دوش یاران و همکاران حمل گردید تا در درون خانه
همیشگی آرام گیرد تا روزی دیگر و تاریخی دیگر دوباره از این گل گلهای دیگری شکوفا
شود.
این
وارسته افتاده، خود گلی بود در میان هزاران گل که مردمان امروزی این
دیارمان میباشند. او طبع و مزه و طعم دیگری داشت که در کمتر کسی میتوان سراغ گرفت.
آنچه او را از مردمان امروزی جدا میکند منش و روش و خصلتهایی بود که در عصر مدرن
امروز به خاطر تحولات شگرف تاریخی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و دگرگونیهای بزرگ اجتماعی
کمتر میتوان یافت و به خاطر گسترش یا گستره همگانی به قول هابرماس عصر اتمیزهشدگی،
دیگر مشاهده نمیشود. در مجموع شخصیت و کاراکتر او را در دو مورد میتوان
برشمرد:
1)بیرونی (آموزش در کلاس درس، رفتار، گفتار، کردار)
(2 درونی
(فروتنی، حیای باطن، خجالت و افتادگی)
این بنده کمترین در کلاس هفتم دبیرستان امیرکبیر با مدیریت چیتساز و سایر همکاران (دبیران)- ناصرخان بیات دبیر تاریخ و جغرافیا، امیر بشیری دبیر زبان فرانسه، محمدباقر احدیان دبیر ریاضیات، غلامعلی عصفوری دبیر ورزش، فروغی کاردستی ، عبداله قزلباش دبیر ادبیات و یوسف قزلباش دبیر زبان، شاگرد این استاد بوده است.
استاد با صبر و بردباری و حوصله کلاس را اداره میکرد و مشغول آموزش ریاضیات سیکل اول دبیرستان بود و ما دانشآموزان بیخبر از همه جا در نیمکتهای کلفت چوبی ساخته استاد ابوالفضل یا ناصری مینشستیم و با هزار ترس و لرز و هراس و دلهره دل به درس میسپردیم و گوشمان به حرف استاد و چشممان به تختهسیاه بود.
اما بازیگوشیها و یا شیطنتهای کودکانه فرصتی را برای یادگیری نمیداد و ما همیشه منتظر زنگ تفریح بودیم که از این فضا رها شده و خود را در نرمای نسیم آزادی حیاط دبیرستان رها کنیم و هوایی تازه را به جای فضای گرفته کلاس در نفس کشیم.
این استاد بزرگ در پای تختهسیاه مشغول حل مسائل ریاضی بود (جبر و هندسه)، گرد و خاک میخورد، گچهای معلق در هوا را نفس میکشید و خستگیناپذیر تا پایان زنگتفریح، مشغول حل مسائل ریاضی میشد. شاید از میان 60 تا 70 نفر دانشآموز آن روز عده کمی در زنجان باشند، شاید کسانی در زیر خروارها خاک خفته باشند و یا در دیاری دیگر نفس بکشند. آنچه از آن کلاس گوشه جنوبغربی امیرکبیر در خاطرم مانده این نامهاست:
ابوالفضل شورجه، حسین چلوئی، حسین اسدی، محمدی، لاهوتی، بدلخانی، پرنیان، مجید اسعدی، فقیهی، طهماسبی، تقوی، آقاخانی، مرادی، شجری، حدائقپرست و دیگر همکلاسان.
در آن زمان مقارن 42- 43 نه وایتبورد بود، نه ماژیک، نه دستگاههای مدرن مثل power point نه حتی گچ پلیکان کاغذدار باندرول شده، آنچه که بود گچ محلی ساخته شده در کارخانههای قدیمی با ناخالصی زیاد بود که مستخدم این گچ را با آب مخلوط میکرد و روی تخته صافی میریخت و با چاقو خطوطی را به طور عمودی و افقی بر آن میکشید و بعد از مدتی خشک شدن برای استفاده دبیران در اختیار آنها قرار میداد و این گچها با داشتن ناخالصی بعضی مواقع تختهسیاه را خط خطی میکرد و یکدستی و یکنواختی را از آن میگرفت و آموزگاران را در نوشتن به زحمت میانداخت.
در این گیر و دار درس و مشق و مدرسه، مخصوصاً تدریس ریاضی آقای احدیان که هر یک از ماها در خیال بازی بودیم با هزار آرزوی کام نیافته، استاد غرق در حل مسئله ریاضی بود از اتحادهای مختلف، مزدوج، ناهمگون تا مجهولات که کی معلوم گردد و مسئله پرتقالفروش ما و ما و نصف ما نصفهای از نصف ما تا 17 شتر را میان سه پسر به نسبت یک دوم و یک نهم و یک سوم و هزاران c-b-a-x و ضربها، تقسیمها، جمع جبری و معلومات یک طرف و مجهولات یک طرف و =x عدد معلوم تقسیم ضریب مجهول که هر کدام داستانی است پر از آب چشم. گاه بدون پایان یافتن حل تمرینات، با صدای زنگ، دانشآموزان کلاس را با هیاهو و جنجال ترک میکردند و استاد با فراخناکی دانشآموزان را در ترک کلاس مخیر میگذاشت و دوباره تمرین برای درس آینده کلاس بود که بچههای تنبل کلاس از شاگردان زرنگ و درسخوان میپرسیدند و باز کلاس درس بود و آقای احدیان و مواردی که استاد دلگیر میشد و به دانشآموزان سخت میگرفت تا از درس عقب نیفتند و دفترهای تمرینات ریاضی را تک به تک نگاه میکرد تا ببیند دانشآموزان تکالیف خود را به درستی انجام دادهاند یا نه. مخصوصاً تأکید میکرد و میگفت دو عدد مداد داشته باشید مشکی و قرمز و نکتههای اساسی را با رنگ قرمز مشخص و هر کدام از تمرینها و مسئلهها را با مداد قرمز جدا کنید.
استاد به خاطر قدبلند و رشیدی که داشت، سر و بدن خود را خم میکرد و این عادت افتادگی و خمشدگی که تا آخر عمر همیشه با او بود، شاید استاد را به درد گردن و درد کمر مبتلا کرده اما بعد از تمامشدن کلاس استاد وارد دفتر میشد و ما دانشآموزان از لای در و از دریچه تنگ هرازچندگاهی شاهد دیدار غیر از کلاس دبیران در حالت خوردن چای و گرم گفتوگو و خنده، ميشدیم و پیش خود میگفتیم آیا دبیر هم میخندد. ترس از درس بخصوص از ریاضی (درس حساب و هندسه، هر سه بلای مدرسه) و شاید ریاضی که از ریاضت آمده باشد که ناظر بر سختکوشی، ایستادگی و پیگیری است. ترس از معلم، ترس از مدیر دبیرستان، ترس از پاسبان، ترس از پدر و مادر همواره یار دیرین ما بود که این ترس با ما بزرگ و بزرگتر شد و ما از همه چیز ترسیدیم و در کنار این ترس با فقر و جهل هم ساختیم و کمکم پا به سن گذاشتیم، از 20 سالگی به 30 سالگی از 30 سالگی به چلچلی، از 40 به 50 و از 50 به 60 و اینک این غم با موهای سپید و صورتی چروکیده در میان خیل دوستداران و همکاران و همسالان محمدباقر احدیان، این آموزگار بزرگ، در این هوای ابری در گورستان پایین غرب زنجان، تمام خاطرات دوران کودکی را از ذهنم میگذراند. یکباره دبیرستان امیرکبیر، دبیرستان قدیمی با آجرهای زرد، گلخانه ورودی با گلهای شمعدانی و محمدی، حوض بزرگ آب، آقا باقر مستخدم مدرسه، مشهدیقربان سرایدار، آقای حکیمیان دفتردار دبیرستان و ضمناً داروساز، داروفروش نبش کوچه سیدبرهان و درختان خیار ردیف در کنار هم در ضلع جنوبی دبیرستان، زمین والیبال و بسکتبال، سالن آزمایش، سالن تنیس، توالتها، زنگ مدرسه، چه شد و کجا رفت آن نان تنور، عدس، زنجان کوچک با چهار تا خیابان با مردمان اندک.
آقای احدیان مردی از این اهالی بود، از اهالی معصومیت و مظلومیت، از اهالی پاکدامنی و معرفت سنتی و ما دانشآموزان گم شده در انبوه سنتها، تکایا، مساجد، سینهزنیها، قمهزنیها و بازیهای دوران کودکی (یولداش سنی کیم آپاردی) رفیق کجا رفتی یا بازی پالان پالان، هامیسی یالان.
بتاز، بتاز، خواهی دید که دروغ از آب در خواهد آمد، همه دروغ است و یا قصه یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. دبیران زیادی در مراسم تشییع این پیر فرهنگ شرکت کردهاند که در اینجا مجال بازگویی نام تکتک آنها نیست. دلم میخواست در میان جمعیت فریاد بزنم و بگویم که او علاوه بر دبیر ریاضی، فرهنگی و انسان بزرگی بود. دلم میخواست بگویم که او در غربت زیست، بگویم اگر در خیابان یا در جایی به او سلام میکردی سر خم میکرد و جواب سلام تو را با ادب میداد، میخواستم بگویم که قدرش را ندانستیم مثل دیگران، میخواستم بگویم که در همان خانه قدیمی زینبیه زیست، زندگی کرد و با زندگی وداع گفت. خیلی حرف داشتم بگویم اما هیچکدام نشد و تنها بغض بود که در گلویم ماند، چه مومنانه سر بر خاک سایید چه ساده زیست، ساده پوشید، او اهل این دیار بود، دیار پاکان و نیکان. سر فرود میآوریم و به احترام او تعظیم میکنیم و کلاه از سر برمیداریم. دلم میخواست کسی داوطلب شود و 5 ،6 دقیقه از او بگوید اما همه اینها از ذهن و خیالم میگذشت.شاید هر کدام از آنها مشکلی داشته باشند که من نمیدانم، شاید فقر فرهنگیان را زمینگیر کرده، محتاط بار آورده، شاید هم میخواهند به کار و زندگیشان برسند... دریغ.
غضنفر
سفیدگری
روزنامه مردم نو