مرحوم حاج ابراهیم همتیان
/**/
تمام زنجان، خانه همتیان بود
غضنفرسفیدگری
سرمای سخت زنجان در اواخر پاییز و زمستانهای قبل از 50 حکایتهای دیگری داشت به ویژه هنگام غروب و بعد از تعطیل شدن مدرسه، ما بودیم و بازار گردی و بازی در کوچه و جمع کردن هیزم و چوب و هر چه سوختنی و روشن کردن آتش و جمع شدن به دور آتش و آواز دسته جمعی « اَلو پیلو دان یاخچی دی»1. و بعد از تاریکی هوا دیگر عزم خانه بود و دعوای مادر که میگفت کجا بودی لباسهایت را در بیاور، بوی «هیس»2میدهد.
با آن بوی دود میخوابیدیم و فردا صبح باز
رفتن دیگر به مدرسه، سرما، فقر و دشواریهای زندگی اگر باهم جمع شوند دیگر خانه را
سوک و ماتم احاطه میکند، اما این پدران و مادران با تمام سختیها چراغ «لامپای»
نفتی را روشن میکردند و خانه را با امید بزرگِ زیستن و زندگی کردن ادامه میدادند
و تمام تلخکامیها را از ما پنهان میکردند! آنان چه مرارتهایی کشیدند ما هرگز
ندانستیم آنها با چه ظرفیت و توانایی زندگی و زیستن را از گذشتهی تاریخ حرکت دادهاند
و اینک ما پیر شدگان به دنبال آنها زندگی را برای آیندگان خواهیم سپرد. آنها از چه
دالانهای تاریک و تنگی گذر کردهاند و با چه جان سختی از حیات راز وارهی گذشتهاند،
چه رنجوریها در دل آنها انبار شده بود، با چه....
دشواری شاهد مرگبار دختران و پسران خود بودند و آتش جگر سوختهشان را چه مرهمی بود که ما هرگز نمیدانیم و ...
همین طور فرزندان ما در این گلکشت و
تماشا هرگز از دغدغههای ما سر در نخواهند آورد، چه شبهای درازی که مادران ما در
حال بیماری شب را تا صبح رساندهاند، بدون دوا و درمان، شاید در رمانها و داستانها
و بعضی از فیلمها بتوان یاد و خاطرهی آن روزگاران را برای آیندگان گفت....
آفتاب زمستان بیرمق بود، تنها نور کمسویی
بود که هیچ گونه حرارت نداشت و در کمترین زمان با روزهای کوتاه خود را به پشت کوههای
«دمیرلی»3 میرساند و از چشمها ناپدید میشد و باز شب بود سرمای سوزان زمستان،
خیابانها و کوچهها پر بود از برف و یخ، اگر شب هنگام در کوچه راه میرفتی هیچ
صدایی نمیآمد الاّ صدای سگهای ولگرد که به صورت گلهای در کوچه و خیابان و
بازار، در سرمای کشنده سرگردان و به دنبال قوت لایموت میگشتند.
گاه گداری فانوسی در دست زنی چادری و یا مردی با پالتویی ضخیم از دری بیرون میآمد و در انتهای دراز کوچه گم میشد و یا برای شب نشینی از این خانه به آن خانه روان بود و گاه یکی با سرعت و بدون نگاه به این طرف آن طرف به تندی دری را باز میکرد و در را میبست و گاه صدای میوهفروشی را میشنیدی که با صدای خسته برای لقمهای نان در آن سرمای خشک و سوزان با کولهباری سنگین فریاد میزد: ترپ آلان – شلغم آلان – قمری کلم آلان.4
گاه گداری دری از درها باز میشد، دری
با زالامپ و زولومپ و خانم چادری با فانوسی در دست و یا مردی پالتویی و با کلاه
پشمی بر سر، از در بیرون آمده و از فروشندهی سر کوچه تقاضای ترب و شلغم میکرد و
فروشنده کوله بر زمین میگذاشت و با ترازوی تقریبی خود دو کاسه میوهی درهم را فرو
ریخته و از سر ترازو با طنابی که به آن وصل بود ترازو را بالا میکشید تا میوه را
به مشتریش تحویل دهد، یک طرف ترب و شلغم و طرف دیگر سنگهای گرد (سنجه) را میانداخت
و چندین بار بالا و پایین میکرد و جنس را به خریدار تحویل میداد و دوباره خریداران
به خانهی خود میخزیدند و کلون و زلفین5 در را میبستند و آنگاه بر روی کرسی مینهادند
و با خانواده میخوردند.
مادران با ذوق «قورقا»6، سنجد، نخود بو داده و کنجد نیز روی کرسی میریختند و آنان که وضع مالی خوبی داشتند کشمش و گردو نیز میآوردند تا بچههایشان با آن تنقلات شب طولانی را به صبح برسانند، هوای سرد زمستان همه را به خانهها میکشانید، کسی را یارای بیرون ماندن از خانه نبود، خانه تنها جایی بود که تو آنجا از سوز سرما در امان بودی و مهر پدر و مادر بود که به تو گرمای زیستن را میداد، دیگر هیچ چیز وجود نداشت اگر در خانهی مادر بزرگ بودی، قصههای آنها بود که دنیای سخت و صلب تو را میشکافت و تو را به دنیای راز آمیز قصه میبرد و تو را به دنبال خود از این دنیای دشوار به دنبال خیال و رویا میکشاند.
مادران با تهیه زغال و خاکه زغال، خود را برای زمستان آماده میکردند، خاکهی زغال را با ترکیب آب تبدیل به (توپا)7 میکردند و در جایی از خانه که به آن (تهسان)8 میگفتند انبار میکردند و در زمستان زغال را با توپا در درون حوضک9 میریختند و بعد کرسی بود و لحاف کرسی و بعد جاجیم روی لحاف. خانواده در دور کرسی مینشستند، راس خانه مال پدر بود، پایین کرسی مال کودکان، طرفین کرسی نیز برای مادر و فرزند بزرگ و اگر میهمان در خانه میآمد چند نفری در یک ضلع کرسی که با آن «نشکه»10 میگفتند، مینشستند و تنها و تنها یک اطاق بود، برای خوردن و خوابیدن.
نقل میکنند در چند دهه پیش، سرما آن چنان شدت میگرفت که آبِ کاسه بر روی کرسی یخ میبست، یگانه جایی که گرم و نرم بود زیر کرسی بود. در آن روزگاران زنجان آن چنان بزرگ نبود، با نیم ساعت تمام طول و عرض شهر را میتوانستی پیاده بروی و به آخر شهر برسی و دیگر بیابان بود و کوهستان و جنگل. چهار راه انقلاب با حوضی مدور در وسط و با مجسمهای ایستاده در دل میدان، تماشایی بود و دور چهار راه با آجرهای قدیمی و دربهای چوبی قدیمی.
هنگامی که از چهار راه به طرف شمال
راه میافتادی،
روبروی رختشوی خانه، تابلویی را میدیدی
که بر روی دربی قدیمی زیبا نوشته بود:«کتابخانه عمومی زنجان». در یک بعد از ظهر
سرد با دوستان همکلاسی که گفتند این جا کجاست تصمیم گرفتیم که بدانیم این جا
کجاست، غروب سرد زمستان وقتی وارد کتابخانه شدیم بعد از گذشتن از درب بیرونی قدیمی
چوبی و با گذر از یک اطاق به اطاقی دیگر رسیدیم و این جا درست برعکس هوای سرد
بیرون، ساکت، آرام و گرم بود و دور تا دور اتاق قفسه کتابها، با جلدهای رنگ به
رنگ با اسامی منظم در قفسهها چیده شده بودند و ته اطاق بخاری نفتی میسوخت و اطاقها
را گرم میکرد. اولین بار بود که چنین جایی را میدیدم ،لامپهای 100 واتی آویخته
از سقف آن موقع جذابیت و دلبریهایی داشت، لحظهای بعد از ورود مردی بلند قامت به
نشانهی استقبال از پشت میزی بلند شد و به طرف ما آمد، آرام آرام نزدیک شد، ما
سلام کردیم، به سخن درآمد و با ادب تمام گفت:«چه کتابی میخواهید؟ به کتابها
نگاه کنید، اسم نویسی کنید، ببرید بخوانید و بیاورید». ما که از سوز هوای سرد
زمستان و از سر کنجکاوی به آنجا پناه برده بودیم شروع کردیم به نگاه کردن کتابها
و یک به یک جلد کتابها را میخواندیم، دیوان گلستان سعدی، غزلیات شمس تبریزی،
دیوان عطار، سیر حکمت در اروپا، فرهنگ عمید، شاهنامه فردوسی، تاریخ اروپا، تاریخ
ایران، سه قطره خون، سگ ولگرد، دورتادور کتاب بود و ما مانده بودیم چه کتابی را
انتخاب کنیم و این بود داستان کتاب و کتابخانه، مطالعه و دیدن اولین کتابخانه در
سعدی وسط در یک خانهی قدیمی اجارهای به همت و پشتکار اقای همتیان .
بعدها کتابخانهی دیگری در سبزهمیدان (در طبقهی دوم ورودی مسجد جامع) به همت هیات امنای مسجد جامع ساخته و پرداخته گردید که هر کدام جایگاهی بود برای مطالعه، ما فرزندانِ دیروز، مشتری هر دوی این کتابخانهها بودیم. روزگاری بود، دوران جوانی و اشتیاق برای دانستن در تابستان این کتابخانه فضایی بسیار دلنشین داشت، حیاط کتابخانه پر بود از گلها محمدی و شمعدانی و درختان گیلاس و آلو که هر کدام با بوهای شامه نواز خود، حیات زیستن را دو صد چندان میکرد و دل کندن از این محیط دشوار مینمود. زیر کتابخانه سردابهای بود قدیمی با ساختمانی با طاق آجری که تابستان گرم را به جای خنکی مبدل میکرد که گویی از جهنمی داغ و سوزان به پردیسی مینوی کشیده شدهای. با آجر نما و کاشیکاری و با حوضی پر از آب و در گوشهای از آن که بعدها دفتر سینمای هشت شد که فیلمهای کوتاه ساختهی جوانان آن روزها را جهت میداد و تجربهی فیلم سازی را گسترش میداد، محمود نظرعلیان یکی از آنها بود، هم آن جا را اداره میکرد و هم تجربیات خود را در اختیار علاقمندان قرار میداد.

زمان گذشت تا اینکه به همت ابراهیم همتیان کتابخانهی سهروردی ساخته شد که قبلاً خرابهای بود پر از کثافت و موش و آشغال. این بار بنای شایسته با نمای آجری و سنگی که امروز هم برقرار میباشد. برای ساختن این بنا چه زحمتهایی را همتیان تحمل کرد، شور و اشتیاق او پایان ناپذیر بود و وقتی حکایت ساخت کتابخانه آغاز میشد با چه وجد و شوری داستانها داشت که تمام ناشدنی بود و داستان ساختن کتابخانهی سهروردی نه نوشته شد و نه کسی از آن خبر دارد و هرگز کسی از زحمات او خبر ندارد جز معدود کسانی که کارهای فرهنگی آن روزها را دنبال میکنند.
او (همتیان) اولین رئیس ادارهی اطلاعات و جهانگردی(فرهنگ و ارشاد امروز) استان بود. حاج ابراهیم همتیان یکی از بازیگران تئاتر استان بود. بعد از جنگ دوم جهانی او با دوستان هم سن سال خود روان شادان وجیها... رستگار، محمد علی واهبی و دیگر دوستان، نمایشنامههایی را در زنجان به روی صحنه بردند، او بعدها به شغل آموزگاری پرداخت و بعد مدیر کتابخانه و بعد از سالها خدمت در آموزش و پرورش و گسترش فرهنگ، بازنشسته شد.

او پیوندی بود از دنیای سنت به دنیای مدرن، سنت و رسم و رسوم قدیم را به خوبی میشناخت و تمام زوایای دنیای سنتی را تجربه کرده بود و با آن آشنا بود. از غذاهای سنتی، لباس سنتی، رفتارهای سنتی و آداب سنتی تا رفتارهای مدرن و متمدنانه،تمام فراز و فرودها و زیر و زبر شدن و دگرگونیهای سیاسی و اقتصادی را به خوبی تجربه کرده بود، او گنجینهای بود یگانه با دلی پر درد و امیدوار..
او آگاه به زمانه بود، تغییرات را به خوبی در سپهر زیست انسانی میشناخت و میگفت دنیا به یک نوع و لون نمیماند.
در زمستان لباس پشمی به تن میکرد و کلاه پشمی بر سر مینهاد، اندامی راست قامت داشت، با وقار راه میپیمود، سلام گرمی داشت و با خوش رویی از انسان استقبال میکرد، اواخر که سنی از او گذشته بود، عصایی را با خود داشت که میگفت ما هم عصا به دست شدیم، میگویند این علامت پیری است. طناز و بذلهگو بود، اگر هم صحبت او میشد، داستانهایی برایت میگفت، از حوادث روستاهای زنجان و شهر زنجان که خود شاهد و ناظر بوده است، همیشه آراسته بود، شلوارش اتو دار بود، میگفت آراستگی بیرون نشانهی آراستگی درون میباشد.
همتیان از فرهنگ و تربیت میگفت که بایستی افراد تربیت بشوند و تربیت را از ارکان جامعه میدانست او یار و یاور نویسندگان و شاعران بود، در چاپ کتاب و شعر همواره به دیگران کمک میکرد. در چاپ کتاب داستان «طرلان» همتش ستودنی بود و همکاری صمیمانهای را با «تقی فاضلی»؛ نویسندهی کتاب طرلان انجام داد. او نزدیک به یک قرن زندگی کرد، سالهای پسین زندگی دیگر نمیتوانست پای از خانه بیرون بگذارد و با تاسف و تاثر میگفت دیگر کوچه و خیابانهای شهر را نمیبینیم، تنها در خیال است که در شهر میگردم او عاشق شهرش؛ زنجان و کوچه و خیابانهایش و مردمانش بود.
روانش شاد و یادش گرامی باد.
1- آتش در این سوز سرما بالاتر از برنج پخته می باشد.
2- هیس- بوی سوختگی و خوابیدن دود در لباس.
3- کوهی در غرب زنجان.
4- اشاره به فروشندگان ترپ و شلغم – قمری کلم میباشد.
5- زلفین – زنجیر فلزی که از یک طرف در به طرف دیگر می رفت.
6- قورقا- گندم بو داده.
7- از ترکیب خاک ذغال و آب بدرون کاسه مسی می ریختند و می چلاندند بعد در میآوردند خشک می کردند.
8- ته سان- خانه ایکه در آنجا- ذغال- توپاو طبق – ارسین و بعضی چیزهائیکه نیاز داشتندقرار می دادند.
9- درون خانه جای کرسی که از کف عمیق تر بود و درون آن جای گرد عمیق تر از اولی .
10- هر ضلع کرسی را تنشکه می گویند.
منبع : ویژه نامه موج بیداری زنجان